هنگامی که مرده بودم، نعش بو گندویم چندین سال روی زمین افتاده بود. از آن موقع چیزهای گنگی در خاطر دارم، مردم از کنارم میگذشتند و اعتنایی نمیکردند. سگهای ولگرد هم نزدیک من نمیآمدند تا حتی روی من کثافت بزنند. لحظههایی با خود فکر میکردم: ای کاش زنده بودم.
روزی اتفاق عجیبی افتاد. کسی به سمت من زل زده بود. با خود گفتم: بالاخره یکی از این کورها با آن عصای سفید مسخره من را دید! او هیجان زده و به شکلی احمقانه، تلوتلو خوران به سمت ساختمان بلندی که انگاری دیوارش تا عرش درازا داشت و من جلوی در آن افتاده بودم میآمد، دربی بزرگ که از چوب ساخته بودند و روی آن کنده کاری شده بود. مردک بیچاره عینک سیاهش را برداشت و عصایش را به کوشهای پرت کرد. در طول حرکت، خندههای دیوانه وارش چندش آور بود.
و بعد … ناگهان بدون هیچ دلیلی او هم در نزدیکی من افتاد و مرد.
شاید از این نوع اتفاقها قبلا هم افتاده باشد و من در خاطر ندارم، سالهای زیادی است که اینجا هستم و دچار ضعف حافظه شدم، اما این را به یاد دارم که نعش او مدتی بعد ناپدید شد! چه اتفاقی برای او افتاد؟ آیا سگان ولگرد او را پاره پاره کرده اند؟ یا کسی او را برده؟ و یا به جایی منتقل شده؟ آیا او به سمت این ساختمان میرفت؟ تا جایی که توانم اجازه میدهد به عقب نگاه کردم. آیا او را به داخل ساختمان بردهاند؟ این ساختمان کذایی چیست؟ از زاویهای که من نگاه میکنم، نمیتوانم تابلو سردرش را بخوانم. آیا همه چیز از این ساختمان سرچشمه میگیرد؟ نمیدانم.
اما با توجه به اینکه من هم جلوی در این ساختمان افتادهام. پس مطمئنا مسیر من هم این ساختمان بوده … پس چرا من هنور اینجا هستم؟ چرا من را به حال خود رها کردهاند؟ چه چیزی وجود دارد که من را نمیبرند؟ … نمیدانم.
با این حال … وقتی فکر میکنم به خاطر نمیآورم چه چیز باعث مرگش شد و حتی اینکه چه اتفاقی برای جسدش افتاد … اما شاید او نباید چیزی را میدید ، یا شاید چیزی را دید که من ندیدم!