پیرمرد میگوید: دیگه مغزم جواب نمیده. 50 سال کار کردم و الان که تو سن 62 سالگی به سر میبرم دیگه قوه جوانی توی بدنم نمونده. به سمت جا لباسی میرود، کت اش را بر میدارد و به سختی آن را میپوشد. مدالهای افتخار روی سینهاش میدرخشد.
دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: آره پسر، فقط با یه چشم به هم زدن این همه سال میگذره.
از پشت پنجره نگاهی به بیرون میاندازد، هوا برفی است. آنقدر سرد که وقتی حرف بزنی کلمات هنوز از توی دهان بیرون نیامده، یخ بزنند و روی زمین بیافتند.
میپرسم: میخواید برید؟ دوباره همدیگه رو میبینیم؟
پیرمرد محبوب من … سکوت میکند.
پیرمرد رفت. همراه خود چیزی برنداشت. حتی مردم پشت سرش داد نزدند …
زنده باد ژنرال … زنده باد ژنرال … زنده باد ژنرال …