وارد دنیای سایهها شدم. جای غریبی است. عادت کردن به اینجا کمی زمان میبرد. حرف زدن از آن سخت است. قدم در راهی طولانی میگذارم. در طول راه سایهی خانههای ویران و آدمهای درمانده توجهام را جلب میکند. در مسیرم از پشت سایهی درختی سوخته، سایهی مردی را دیدم. گویی چیزی میخواهد. با حرکات سر و دست چیزی میگوید. لعنتی. سختترین جای کار همین است. باید تشخیص دهی یک سایه چه میگوید. خب چه میشود کرد.
لااقل همین یک چیز اینجا خوب است. کسی حرف نمیزند. نفهمیدم مردک چه میگوید. او را به حال خود گذاشتم. به راه خود ادامه دادم. در مسیرم به سایهی دخترکی رسیدم. روی سایهی صندلی چوبی نشسته بود. روی میز روبرویش تعدادی فنجان قرار داشت. دخترک فنجانِ در دستِ خود را هرتی کشید. آن را روی میز گذاشت. گویا داشت با مهمانهای خیالیاش بازی میکرد. از او پرسیدم: جز این مسیر، راه دیگری هست؟ آیینهای به من داد. خودم را دیدم!