هی سانچو، سانچو، سانچوی عزیز!
امیدوارم ایمانت را به دنکیشوت از دست ندهی. پیرمرد به سوی آرمانهایش میتازد و گمان نمیبرم سنگی که دیروز بر سرش زدند را مانند تحقیرهای هر روزه دیگران به یاد داشته باشد.
ای سانچوی مهربان!
اینجا جای ضعیفان نیست. هستی بر پایه قدرت میچرخد و هر چیز در آن قدرت باشد پیروز است. قدرت زور نیست که آن هم میتواند باشد. قدرت، تفکر هم هست و قدرت، بیان شیوا است که سحر انگیز است و قدرت، رستگار شدن است و یا حتی بلعیدن برگهای گزنه برای ثبت در کتاب گینس. اما اینها چه سودی دارد؟
سانچو! گر چه پیرمرد کم حرف میزند و کمی ساده لوح به نظر میرسد، اما او نیز قدرتمند است. پس لااقل ایمانت را به دنکیشوت از دست نده.